خب این روزها اصلا شرایط خوب نیست. شش سال پیش آمدم اینجا ساکن شدم، ترم چهار بودم، و الان مجدد باید برگردم همان جهنمی که بودم و این یک کابوس بزرگ است. تا آخر شهریور وقت دارم. یک روانشناس پیدا کردم. شاید 5 جلسه یا بیشتر، کمتر مراجعه کردم. روانشناس جوون انتخاب کردم تا بلکه از شرِ کلمات کلیشه ای که بقیه روانشناس ها میزنن خلاص بشم. و حِس کردم شاید بیشتر بتونه من رو درک کنه! جلسه یِ آخر من با گریه برگشتم خونه. چرا حس میکنم هیچی اثر نداره ؟ با یک روانپزشک هم آشنا شدم. روانشناسم مجبورم کرده بود برم.
تو اون جهنم یه اتاق هست پله میخوره دوبلکس مثلا میخوام اون اتاق رو بردارم. اما تابستونا به شدت گرمه و زمستونا سرد. متاسفانه کولر رد نکردن از اونجا. زندگی با پدر و مادر سخت ترین کار در دوران جوانی ِ در واقع دیوونه کننده است. دوری و دوستی بهترین گزینه بود.
تو این مُدت گاهی به آموزشگاه نقاشی ام سر میزنم . اونجا حسِ بهتری دارم و با یکی از دوستایِ اموزشگاه رفتیم بیرون . و اون چند ساعت بی نهایت خوش گذشت. خنده هامون و عکس هامون . کراش، قرمز، 206 ! هر کدوم یه داستان خنده دار داره .
در مورد رانندگی، 13 مرداد بود، امتحان شهری بار دوم قبول شدم . و خیلی لذت داشت. الان تو خانواده رکورد شکستم !
سریال 13reasons why رو شروع کرده بودم. فصل 1 رو خیلی دوست داشتم. و الان وسط هایِ فصل 2 هستم. در کنار این ها هیولا و نهنگِ آبی هم نگاه میکنم. نهنگِ آبی خیلی جالب شد.
و اما 1398/6/6 پستچی اومَد و گواهی نامه ام رسید. و خب 206 منو بدید تا برم :)
گربه ای که دوستش داشتم . 2 تا از بچه هاش اینجا هستن اما خودش غیب شده . البته دیگه زیاد بچه نیستن ! سرگرم میشم گاهی باهاشون و بهشون غذا میدم. بازی میکنم
و خب اون شیراز نیومد و دیگه این ماجرا تموم شد. چون من دیگه 1 ماه بیشتر در دسترسش نیستم. میدونی که هیچوقت نمیبخشمت ؟ شاید واسم کمرنگ بشه و تو ذهنم دور بشه، اما نمیبخشم
این مدت اتفاق زیاد افتاد اما حوصله ای نیست
درباره این سایت