:)



این چند روز دچار افسردگیِ شدید شدم. عصبی ام، دلتنگم، بی حوصله ام و کلافه . پاییز هَم بی تاثیر نیست . تمامِ حسایِ بدِ دنیا رفته تو وجودَم. دوباره دلتنگش میشم هِی گفته بود بهم تایم بده مثِ قبل میشیم . سه شنبه بود که پایِ قولش نموند و گفت نمیشه . اینستا رو نمیتونم درست کنم. منم عصبی شُدم گفتم به جهنم دیگه رفیقی به اسم مَن نداری فرداش زنگ زد نشُد ج بدم دوباره فرداش زنگ زد. سخت بود اما جواب دادم حرفایِ تکراری جی افش رو میخواد نگه داره ، نمیتونه، میگه اینستا نمیشه، تو خرابش کردی ، میگفت ناراحتم نباش . میگفت انتظار داری اونو ول کنم ؟ تو شیرازی من تهران و گفتم آره ، آخرش ازم تعریف کرد . نقاشی گفت نشونِ مامانی داده گفت فوق العاده با معرفتی   همیشه گفتم . گفت واسم ارزش داری ! و من خسته شده بودم از این حرفاش و کاراش   میدونستم جی افش تو لیستش نیس . دیروز گفتم حالم بده . ما دیگه هیچوقت با هم خوب نمیشیم مگه نه ؟ گفت شاید روزی بیام ببینمت که وجدانم راحت شه ولی من دارم میرم (اونور آب).

دیروز بود فکر کنم دیدم یه استوری گذاشته که نوشته آرزویِ مَنی و بالاش نوشته pa . . ولی جی افش که اسمش چیز دیگه ای بود! و من فکرم رفت سمتِ اون دختره که باهاش حرف زده بودم تو لیستش باورم نمیشُد که مثلا 3-4 روزه جی اف عوض کرده باشه . جوری که واسه اون همه کار کرده بود. به مَن حتی فحش داده بود. حالا به همین راحتی ؟ هی میگفتم خیلی عوضی خیلی . دُخترباز . هر دفعه برو با یکی دختربازِ عوضی هی میگفتم عوضی عوضی هرزه پس به خاطر اون نمیتونستی منو فالو کُنی ؟حالم به شدت بد بود . تهوع داشتم

از اون روز سردرد بدی گرفتم هر وقت حرفِ رفتن میزنم نمیذاره برم . دیشب گفت بذار وسایلات برسه آروم شُدی حرف میزنیم . گفت احتمالا شنبه میرسه گفتم چه فایده وقتی خودتو ندارم و بلاکم میکنی . - درست میشه قول  - کی ؟  - به زودی   - اینم مثِ بقیه قولات   - آره مَن آدمِ بدی اَم تو راست میگی .

کلا حالم خیلی بهم ریخته . انگار دنیا رو سرم خراب شُده، همه چیمو باختم. حسِ نقاشی ندارم . حسِ هیچی هیچی هیچی ندارم . دلم میخواد بخوابم بخوابم بخوابم 24 ساعت بخوابم نباشم، نفهمم، حس نکنم


روزهایِ پایانی اردیبهشت من دیگه حوصله یِ نوشتن هایِ طولانی رو ندارم . مثل سال هایِ گذشته اردیبهشت تموم شد اما من کلی برنامه برایش داشتم . مسجد صورتی، خیابون گردی، طبیعت، پرسه در خیابون هایِ شیراز، تابیدنِ خورشیدِ بهاری اما زیاد کارِ خاصی نکردم. بی حوصله تر از این حرف هآم 11 اردیبهشت تولدم بود . یک کیک خریدم . فشفشه خریدم خودم خریدم آوردم ، تنهایی فشفشه روشن کردم و فقط با مامانم کیک خوردیم. اما خب برای همه گذاشتم به همه یِ اعضایِ خانواده رسید یه سری معدود استوری گذاشتن واسَم خوشحالم کردن میدونستم با اون همه فحش هایِ وحشتناک و تمومیِ رابطه امکان نداره تولدم رو تبریک بگه . حتی وقتی آخرِ اون روز با ایمیل یادش انداختم چیزی نگفت تنها راهِ ارتباطیِ من و اون ایمیل ِ فقط و تلگرامی که شماره اصلیم نیست و بلاک میکنه و من هی برمیگردم :) اما خُب چیزی نمیگیم میتونم بگم تموم شده به جز خشم و نفرت و انتقامِ مَن دوست ندارم شکست خورده یِ این رابطه ها دخترها باشن دوست ندارم سکوت کنم و برم من اینجور نیستم . اغلن الان دیگه نیستم یه آدمِ دیگه ام اونی که بودم مُرده :)

این روزها کلاس میرفتم، سریالِ نهنگِ آبی میبینم، سریالِ هیولا میبینم، معمولا خونه ام و یا دراز کشیدم، زیاد میخوابم، اسپری رنگِ مو موقت گرفتم، بنفش، خوشگله،  تو آموزشگاه که مورد پسند قرار گرفت به گربه هایِ درِ پشتی غذا میدم، باهاشون حرف میزنم بخصوص اون دو رنگه، چشم خوشگله، که یکی از چشم هاش سیاه شده دلم میخواست میبردمش دکتر. چشمش ، بینی اش، میشستمش، و نازش میکردم مظلومه

18 اردیبهشت یه آبرنگ سفارش دادم. سن پترزبورگ دارم اما افرا هم گرفتم حسِ خوبی بود " کلیک "

و اما دیروز 24 اردیبهشت آخرین روزِ کلاسِ نقاشی و آبرنگم بود از قبلش ناراحت بودم و الان بیشتر من از تموم شدن ها بدم میاد . از تموم شدنِ مدرسه، دانشگاه، رابطه ها :( استادِ مهربونم گفت آزادی، فنی نیست، بیا بابا عیب نداره ❤️️ اون لطف داره اما کارِ درستی نیست اما حتما بهشون سر میزنم دیشب گریه کردم :) شهریه شده بود ماهی 240 تومَن دنبالِ کار هم میگردم . موردِ خوبی پیدا نکردم از اون طرف استرس تغییر خونه و این مسائل دارم :( تحتِ فشارم :(

اینم نقاشی دیروز آخر کلاس کلی با من در مورد افسردگی و اتفاقات و چیزهایِ دیگه صحبت کردن یکی از بچه ها برام کتاب ِ چهار اثر از فلورانس اسکاول شین آورد هنوز شورع نکردم بخونم :)

اوایل اردیبهشت با یکی آشنا شدم اما داغون بود دیگه حتی پیام هم ندادم بهش :)

گل لَشِ بنفش دوستِ جدیدم " کلیک "


خب این روزها اصلا شرایط خوب نیست. شش سال پیش آمدم اینجا ساکن شدم، ترم چهار بودم، و الان مجدد باید برگردم همان جهنمی که بودم و این یک کابوس بزرگ است. تا آخر شهریور وقت دارم. یک روانشناس پیدا کردم. شاید 5 جلسه یا بیشتر، کمتر مراجعه کردم. روانشناس جوون انتخاب کردم تا بلکه از شرِ کلمات کلیشه ای که بقیه روانشناس ها میزنن خلاص بشم. و حِس کردم شاید بیشتر بتونه من رو درک کنه! جلسه یِ آخر من با گریه برگشتم خونه. چرا حس میکنم هیچی اثر نداره ؟ با یک روانپزشک هم آشنا شدم. روانشناسم مجبورم کرده بود برم.

تو اون جهنم یه اتاق هست پله میخوره دوبلکس مثلا میخوام اون اتاق رو بردارم. اما تابستونا به شدت گرمه و زمستونا سرد. متاسفانه کولر رد نکردن از اونجا. زندگی با پدر و مادر سخت ترین کار در دوران جوانی ِ در واقع دیوونه کننده است. دوری و دوستی بهترین گزینه بود.

تو این مُدت گاهی به آموزشگاه نقاشی ام سر میزنم . اونجا حسِ بهتری دارم و با یکی از دوستایِ اموزشگاه رفتیم بیرون . و اون چند ساعت بی نهایت خوش گذشت. خنده هامون و عکس هامون . کراش، قرمز، 206 ! هر کدوم یه داستان خنده دار داره .

در مورد رانندگی، 13 مرداد بود، امتحان شهری بار دوم قبول شدم . و خیلی لذت داشت. الان تو خانواده رکورد شکستم !

سریال 13reasons why رو شروع کرده بودم. فصل 1 رو خیلی دوست داشتم. و الان وسط هایِ فصل 2 هستم. در کنار این ها هیولا و نهنگِ آبی هم نگاه میکنم. نهنگِ آبی خیلی جالب شد.

و اما 1398/6/6 پستچی اومَد و گواهی نامه ام رسید. و خب 206 منو بدید تا برم :)

گربه ای که دوستش داشتم . 2 تا از بچه هاش اینجا هستن اما خودش غیب شده . البته دیگه زیاد بچه نیستن ! سرگرم میشم گاهی باهاشون و بهشون غذا میدم. بازی میکنم

و خب اون شیراز نیومد و دیگه این ماجرا تموم شد. چون من دیگه 1 ماه بیشتر در دسترسش نیستم. میدونی که هیچوقت نمیبخشمت ؟ شاید واسم کمرنگ بشه و تو ذهنم دور بشه، اما نمیبخشم 

این مدت اتفاق زیاد افتاد اما حوصله ای نیست


یکشنبه 5 خرداد : رفتم واسه گواهی نامه ثبتِ نام کردم . با بابا رفتم بانکِ ملی. کلن میونه یِ خوبی با بانک ها ندارم . فرداش با خواهرم رفتم معاینه چشم . که اونجا بحثمون شد و گفتیم شکایت میکنیم و دکتر از ترسش اسمشو هم نگفت اما تویِ پروندم هست . بعدش کلاس هایِ تئوری شروع شد . ساختمون اون جا رو دوست نداشتم. نو ساز و جذاب نبود . مربی نکاتِ مهم رو میگفت و دو جلسه هم تئوری فنی داشتیم . که هیچی ازش نمیفهمیدیم. یعنی در واقع مربی اش جدا بود و تند و نا مفهوم توضیح میداد . بدون استراحت . اونجا با 2-3 نفر هم کلام بودم . یه پسره هم بود کتابمو گرفت از روش نوشت. شماره یکی از بچه ها رو گرفتم . مربی آیین گفته بود امتحان کتبی حذف شده. ما هم خوشحال . اما خبر رو بد گفته بود، حذف نشده بود افتاده بعد از عملی . و فقط مقدماتی نداره و ما گول خوردیم :)

جمعه 17 خرداد: دیروز عصر افتتاحیه نمایشگاه عکاسیِ آموزشگاه ما بود. اما تویِ آموزشگاه شوهرِ استاد. گرم بود. رفتم تنهایی از شوهرِ استادمون خوشم میاد. آدمِ معقولی به نظر میاد. اما انتظار نداشتم صداش اینطوری باشه. فکر میکردم صداش کلفت باشه :)) یکی از بچه ها بود. گرم میگیره با من. منشی هم بود. اول خلوت بود . خودمونی ها بودیم. شلوغ شد آخراش . خدافظی کردم اومدم بیرون بعدش به شدت حالِ روحیم بد شد میخواستم گریه کنم :) علتش رو نتونستم بفهمم شلوغیِ زیاد اذیتم میکرد ؟ یا خنده هاشون ؟ یا بی کسی هایِ خودم ؟ یا اینکه حس میکردم لازم نبود من برم ؟ یا انگار جایِ کسی رو گرفته بودم ؟ نمیدونم چی بود علتش :) خیابون ها هم دلگیر بود

شنبه 18 خرداد : امروز که شنبه بود اولین کلاسِ عملیِ رانندگی ام بود. مربی ار لحاظ مهربونی خوب بود اما هنوز نمیدونم مربی ِ خوبی هست یا نه. 25 سال سابقه داره و گویا چند سال هم تهران بوده و خب طبقِ معمول ماشین داغون بود و پرایدی که ایربگ داره !!! اولین بار تویِ عمرم نشستم پشتِ ماشین و رانندگی کردم . یه بار پشتِ جک نشسته بودم اما فقط دکمه استارت زده بودم . خوشم می اومد :)) مربی سنم رو پرسید وقتی گفتم خیلی هنگ کرد. تعجب کرد . و میگفت من فکر کردم 18 سالته یا حتی 17 ! وسطایِ آموزش دوباره با تعجب گفت مطمئنی سنت اینقدره؟ و من فهمیدم که رانندگی به اون آسونی که بابام حرکت میکنه نیست چون دست فرمونش خوبه ! چند دور زدیم . میگفت باهات حرف میزنم که عادت کنی موقع رانندگی نمیدونم کارش درسته یا نع ! میگفت بقیه جرات نمیکنن هنرجو رو ببرن وسطِ شهر اما من میبرم میگفت با اینکه بارِ اولته خوب میری نمیدونم میخواست روحیه بده یا جدی میگفت . اما خُب منم قاطی میکردم گاهی :| خیلی ضایع است ! و فهمیدم چقدررر کلاچ مهمه و نمیدونستم :) و چیزی که تغییر کرده، اول روشن میکنی بعد کمربند میبندی :)

موهامو بنفش کردم ، اسپریِ موقت، همه خوششون اومد. همه میگفتن چقدر قشنگه، در واقع هر جا که رفته بودم به جز بابام که هنوز در افکارِ پوسیده خودش زندگی میکنه.

با یه دکتر آشنا شده بودم. گپ میزدیم . میتونم بگم بدم نمی اومد ازش اما بعد که فهمیدم دنبالِ چیز دیگست فهمیدم که حق دارم که از آدما متنفرم و اون خیلی راحت s.x رو طبیعی جلوه میده ! اونم فقط بعد از چند روز اما بازم خوبه اغلن مستقیم میگه و تکلیفتو میدونی . نه اینکه عاشقت کنه و بعد .

میتونم بگم هنوز دلتنگش میشم . دلتنگِ چیزی که بود و روزایی که داشتیم. خنده هامون، صداش، استیکرهامون، شوخی هامون و من نمیدونم چتد سال باید بگذره تا این زخم کمرنگ بشه و بتونم زندگی کنم :) اما بعید میدونم دیگه این دل بشه همون دلی که بود :) تو پَست و لا.شی اما من دلتنگ چقدر مسخره است نه ؟ کاش خاطرات رو هم با خودت برده بودی عشقِ قدیمی ِ مَن . :)


آن کابوس مزخرفی که ازش صحبت میکردم رخ داد. الان یک ماه و 22 روز است که گذشته است. من برگشتم پیش خانواده. تغییر مکان زندگی . اما انگار بیشتر از این گذشته است . بس که سخت میگذره ! استقلال و آزادی من از بین رفته . در تمام این مدت حتی 1 بار هم تنها نرفتم بیرون و در این شهر بگردم . البته از این شهر هم متنفرم

هفته آخر شهریور : هفته آخر شهریور بود که آموزشگاه ما یک نمایشگاه برگزار کرد. منم دو نقاشی آبرنگ آنجا داشتم. از شانس من هرکسی که میشناختم رفت سفر، روانشناس، روانپزشک، فلانی، دوست، . روانشناسم سعی میکرد به من انگیزه بدهد. انگیزه برای نمایشگاه :) چیزی که آرزویم بود. درست است نمایشگاه بزرگ نبود، گروهی بود اما خب باز هم نمایشگاه محسوب میشد. حتی هنوز نرفته ام گواهی حضور در نمایشگاه را بگیرم .

بعد از آن خانم دکتری که روی من طرحواره درمانی انجام داده بود و من فرار کرده بودم و تحت فشار روحی روانی بودم، با پدرم صحبت کرد. اتفاق خاصی نیفتاد. یک روز بابام من رو رسوند پیش روانشناس خودم، آقای فلانی، گفت به پدرت بگو بیاید داخل، 3 نفری نشستیم . او در مورد افکار خودکشی، فرار و و صحبت کرد :) اما فقط همان یک شب بابایِ من در فکر بود. بعد از آن حتی به من میگفت لازم نیست بری مشاوره :) و من احساس کردم خودکشی کردن من برای او مهم نیست و تمام :) هنوز گاهی باهاش وقت میگیرم و میدونم غُر میزنن . بابام کم بود، مامانم هم اضاف شد به غُرها

شاید تنها اتفاقِ خوبِ این 3-4 ماه این بود که با دوستم صمیمی شدم . اما چه فایده فاصله افتاد بینمون اما خب

پدرم هروقت بخواهم من را میرساند آنجا، اما خب استقلال و آزادی ِ من کلن زیر سوال رفته است. حتی حرفِ روانشناس ام را گوش نکرد . یکی دو روز قبل از جا به جایی، با دوستم رفتیم پلِ معالی آباد. آن روز خیلی خوش گذشت. شبیه دیوانه ها بودیم. قصدمان هم همین بود. میخواستیم دیوانه باشیم :) چقدر خندیدیم

بعد از آن یک روز قرار گذاشتیم رفتیم کافی شاپ هتل چمران و سالادِ سزار و سرما و باز هم خندیدیم

دوستم این ترم ثبت نام کرد دانشگاه، انگلیسی میخواند. یک روزِ کامل را با او بودم. رفتم سر کلاس هایش تا ظهر. ظهر رفتیم گشتیم . رفتیم روی پل طبقاتی معلم، بالایِ بالا درد و دل کردیم، خندیدیم، عکس گرفتیم دوباره رفتیم کلاس . اینبار استاد نگذاشت کلاس بشینم :) ظهر رفتیم خانه شان و کلم پلو و مسخره بازی و روزِ خوبی بود . عصر بابام اومد دنبالم

اینجا خیلی به من سخت میگذرد . نه پیاده روی، نه آزادی، استقلال، حتی خرید و خرج هام دستِ خودم نیست، چقدر سوال جواب میشم، دلم میخواد برم سینما، فیلم هزارتو ببینم . اما اختیار ندارم :) و دور شدم دیگه نمیتونم به  آموزشگاه سر بزنم نمیتونم با کسی قرار بذارم حتی با اینکه زیاد هم مایل نیستم . نمیتونم پاشم برم مجنمع های تجاری رو بگردم . خرید کنم پیکسل و چرت و پرت بخرم :( شب هایِ شیراز سوپری ـمون از همه مهمتر اینکه دلم برای گربه هایم خیلی تنگ شده خیلی :( کافی شاپ ها، مغازه لوازم هنری ها هر وقت میخواستم میرفتم داروخونه چقدر راحت با روانشناسم وقت میگرفتم. بدونِ سوال جواب،

به طرزِ وحشتناکی بی حوصله شده ام انگار کع بی حوصله تر از من در دنیا وجود ندارد. گاهی هم کاملن بی حس ام. هیچ انگیزه ای ندارم. هیچی برایم جذاب نیست. فوتبال ها را نگاه نمیکنم. شاید فقط گاهی، هیچ چیزی مثلِ قبل برایم خوشایند نیست. عمقِ لذت همه چیز برایم کم شده است. شاید هنوز هم بارون بیاد خوشحال بشم اما نه دیگه مثل قبل. آن حسِ پوچی ته دلم ته نشین شده است :)

اونی که دوستش داشتم. چندین مدتِ پیش مرا به فحش بست و بلاک کرد و رفت. چون دوست دختر دومش به من پیام داده بود. دلم برایش سوخت، او نمیدانست که نفر دوم است. اما من همه چیز را میدانستم. میدانستم فقط با یک نفر نیست . میدانستم یک لاشی تمام عیار است :) آن ها دعوایشان شد و گویا پیام های من را هم دیده بوده . منم دیگر نه التماس کردم و نه چیزی و او رفت، چیزی که 1 سال است مدام انجامش میداد منم دیگر حرفی نزدم .

شنیدی که میگن آدما از یک نقطه ای به بعد اون آدم سابق نمیشن ؟ اون نقطه یِ زندگیِ من تو بودی، تو درد و رنج و بی اعتمادی رو درونم گذاشتی و رفتی :)

  3 فصل 13reasons why رو دیدم :)


تویِ حمام بودم. نرم کننده یِ آبی رنگ رو زدم به موهام.  از وقتی جا به جا شدم این آبی رو استفاده نکرده بودم. بویِ خیلی خوبش منو یادِ روزهایی انداخت که اینجا زندگی نمیکردم. اونجا که پیش خواهرم بودم. یادِ همون روزها که میرفتم پیشِ روانشناسم و یک روز بهم گفت حمام بودی ؟ و احتمالا بویِ نرم کننده بوده یا شایدم بوی عطرم بوده دلتنگی هام شدید شد. واسه عصرهایی که تک و تنها میرفتم میگشتم. میرفتم سینما سعدی یه موقع هایی که دلم شلوغی میخواست . یا وقتایی که هدفون قرمزمو میذاشتم گوشم و میرفتم تا هرجا توانم بود، خیابون هایِ جدید، هرجا نمیفهمیدم کجاست، نقشه گوشیمو نگاه میکردم یادم افتاد به غروب هوا که داشت غروب میکرد و کم کم چراغ ها روشن میشد. میرفتم فروشگاه رفاه خریدهامو انجام میدادم و گاهی پیاده برمیگشتم. من همیشه آدمی بودم که آروم راه میرفتم دلم تنگ شد واسه معالی آباد که خب بالاشهر محسوب میشه و خیابونش معمولا نمایشگاهِ ماشینه !! و خب منم یه جورایی عاشقِ ماشین ها هستم ! و خب تهش سینما گلستان دلم تنگ شده واسه تنهایی سینما رفتن هام که معمولا بعدش میرفتم مجتمع آفتاب دو تا مغازه جینگولی فروشی بود که همیشه میرفتم تماشا وسایل هایِ گل گلی و یه عالمه پیکسل که نمیتونستم از بینشون انتخاب کنم گاهی هم خرید میکردم ازشون

بهار که میشد میزدم بیرون و از هر چی دوست داشتم عکس میگرفتم. با گربه هایِ تو خیابون صحبت میکردم و یا بای بای میکردم. مینشستم پارک خلدبرین و میدیدم همه جا سرسبزه گاهی چت میکردم و میخندیدم و خب اغلب اوقات حسادت و تنفر هم داشتم

واسه خیابون عفیف آباد هم دلم تنگ شده یادمه بهار بود. هوا عالی بود و من داشتم اونورا قدم میزدم بعضی وقت ها مینشستم رو اون نیمکت سنگیا رو به روی پاساژها یه بارم یادمه اونجا نشستم گریه کردم یه بار بعد از اینکه مجتع ستاره رو گشتم از کنارش ذرت مکزیکی خریدم و یه عالمه آویشن داشت و تلخ شده بود یکم آروم راه میرفتم و میخوردم دلم واسه کوچه مون، واسه سوپریِ مهربونمون تنگ شده دلم واسه ذره ذره یِ اون روزها تنگ شده . روزهایِ آخری که تنها بودم . یک شب بعد از کافه با دوستم حدود ساعت 10 رسیدم خونه ! دیگه محالِ همچین اتفاقی واسم بیفته ! یک شب هم کلینیک روانشناسم معطل شدم، شاید حدود 11 رسیدم خونه که خواهرم خواب بود. از طرفی حسِ خوبی بود که خوابیده، احساسِ استقلال ، از طرفی عادت نداشتم به این مدل !! و کِی دیگه این اتفاق ها واسم می افته ؟ هیچوقت ؟ حتی دلم تنگ شده واسه اسنپ گرفتن روزهایی که اسنپ میگرفتم میرفتم پیشِ روانشناسم آزادی ای که داشتم یهو محو شد، نابود شد، احساسِ یه آدم بزرگ و مستقل داشتم. حتی وقتایی که درِ خونه رو با دسته کلید گوگولی ـه خودم  باز میکردم احساس میکردم مستقل شدم، بزرگ شدم. میدونی یه حسِ خوبی داشت ! احساس آدمایِ بزرگسال رو داشتم روزهایی که تویِ اوج گرما میرفتم کلاسِ رانندگی صبح ها، گرم بود، به شدت ! مربیمون که هی میگفت دست فرمونت خوبه، موقع برگشت که از قدوسی می اومدم  ایستگاه درمانگاه محمد رسول ا و قلوپ قلوپ آب میخوردم قبل تر از همه یِ اینها، روزهایی که میرفتم کلاس، پیاده یه مسیری رو طی میکردم دو تا ایستگاه اونورتر چطور میتونم قبول کنم که دیگه راهِ برگشت به خونه اون مسیر نیست ؟ حتی یک روز اشتباهی همون مسیر رو رفتم. یا سال هایِ قبل ترش که میرفتم سرِکار، و تو راه برای خودم ذرت مکزیکی و ته چین مرغ میخریدم !! جدا از همه اینها دو تا گربه یِ کوچولویی که هر روز پشتِ در خونمون و کنارِ من بودن، همیشه که میرفتم سوپری براشون شیر و سوسیس میگرفتم. روزهایی که تنها بودم ، یه روزهایی تنها امیدِ زندگیِ من بودن. از همه یِ آدما که متنفر بودم چقدر دلم تنگ شده براشون موقع هایی که نازش میکردم و لذت میبرد چقدر دلم گربه میخواد

دلم تنگ شده و هیچکس اینو درک نمیکنه و نکرد . حتی روانشناسم همون جایی که بهش گفتم من دلم واسه کوچمون هم تنگ میشه و گفت طبیعی نیس همونجا فهمیدم منی که کلی رویِ اعتماد به نفسم کار کردم. منی که روزهایِ اول حتی نمیتونستم برم سوپری اما آخرش تنهایی هم خرید رفتم و هم سینما و هم کنسرت درسته یک سالِ آخر به خاطرِ یه آدم لاشی بیشتر خونه نشین بودم، درسته از اون روزها به بعد دیگه زندگیم مثه سابق نشد اما داشتم کم کم فراموشش میکردم که یهو جا به جا شدم

بغض کردم و میدونم هیچکس کاری ازش برنمیاد من مجبورم تو حالِ خودم بمیرم با این دلتنگی ها، با غمِ از دست رفتن همه یِ اینها


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مدیر شبکه های اجتماعی فروشگاه دندانپزشکي دنسيس ArcadShop برتر پیکس|عکس،دانلود فیلم و سریال تعمیرات برق و تاسیسات ساختمان موزیک جار مستر موزیک Dan James تابان مارکت